جدول جو
جدول جو

معنی کنگاش کردن - جستجوی لغت در جدول جو

کنگاش کردن
(شُ مُ دَ)
مشورت کردن و تدبیر خواستن. (ناظم الاطباء). موارعه. مشاوره. مصلحت اندیشی. سگالش کردن. مشورت. شور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هیچ رخصت نمی دهد عقلم
هرچه با وی همی کنم کنگاش.
(از انجمن آرای ناصری)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از انگار کردن
تصویر انگار کردن
پندار کردن، فرض کردن، گمان کردن، خیال کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از نگاه کردن
تصویر نگاه کردن
دیدن، نگریستن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ صَ دَ)
فرض کردن. تقدیر کردن. شمردن. تصور کردن. پنداشتن. گرفتن. تقدیر کردن. انگاشتن. گمان کردن: انگار می کنم که ورنجستم. انگار کن اینجا خانه ماست، اینجا هم مسجد. (از یادداشتهای مؤلف). و رجوع به انگار شود، نسناس را گویند یعنی دیومردم، و آن جانوری باشد وحشی شبیه به آدمی. (برهان قاطع) (از انجمن آرا) (از آنندراج) ، در مؤیدالفضلاء به معنی بسباس آمده است که بهندی جاوتری می گویند. (برهان قاطع). و رجوع به انجدان و آنندراج شود
لغت نامه دهخدا
(غُ رَ کَ دَ)
نگاشتن. نقش کردن. نقاشی کردن:
برش چون بر شیر و رخ چون بهار
ز مشک سیه کرده بر گل نگار.
فردوسی.
، نقش کردن. ثبت کردن:
بر درگه خلیفه دبیران همی کنند
توقیع نامه های تو بر دیده ها نگار.
فرخی.
به سان فرقان آمد قصیده ام بنگر
که قدردانش کند در دل و دو دیده نگار.
ابوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی ص 281).
، کشیدن. ترسیم کردن. تصویر کردن. نگاشتن. صورت و شکل چیزی را نقاشی کردن:
بفرمود تا زخم او را به تیر
مصور نگاری کند بر حریر.
فردوسی.
فریدون ابا گرزۀ گاوسار
بفرمود کردن به آنجا نگار.
فردوسی.
بر آن تخت صد خانه کرده نگار
خرامیدن لشکر و شهریار.
فردوسی.
بس نمانده ست که شاهان ز پی فخر کنند
صورت تخت تو و نام تو بر تاج نگار.
فرخی.
کس نیاید به پای دیواری
که بر آن صورتت نگار کنند.
سعدی.
آن صانع لطیف که بر فرش کاینات
چندین هزار صورت الوان نگار کرد.
سعدی.
، زینت کردن.آراستن. به نقش و نگار چیزی یا جائی را آراستن:
یکی کاخ دیدند نو شاهوار
به زرّ و گهر کرده یکسر نگار.
اسدی.
، رنگین کردن. نگارین کردن. خضاب کردن. بزک کردن:
فروهشته از گوش او (گربه) گوشوار
به ناخن بر از لاله کرده نگار.
فردوسی.
هر شب همی کنم همه اطراف روی خویش
بی روی چون نگار تو از خون دل نگار.
وطواط.
، ترصیع کردن. از جواهر نقش ها بر چیزی نگاشتن:
فروهشته از تاج دو گوشوار
به درّ و به یاقوت کرده نگار.
فردوسی.
ز پیروزه کرده بر او بر نگار
بر ایوانش یاقوت برده به کار.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(غُ تَ)
نظر کردن. نظر افکندن:
چو ایشان باستند پیش سپاه
تو را کرد باید به ایشان نگاه.
دقیقی.
نگاهش همی داشت پشت سپاه
همی کرد هر سو به لشکر نگاه.
دقیقی.
برفتند ترسان بر آن برز راه
که شایست کردن به لشکر نگاه.
فردوسی.
چو گفت فرستاده بشنید شاه
فزون کرد سوی سکندر نگاه.
فردوسی.
به باغ سرو سوی قامت تو کرد نظر
ز چرخ ماه سوی چهرۀ تو کرد نگاه.
فرخی.
در چو بگشاد بدان دخترکان کرد نگاه
دید چون زنگی هریک را دو روی سیاه.
منوچهری.
به تکاپوی سحاب آید از جدّه همی
به لب باغ کند در سلب باغ نگاه.
منوچهری.
نگاری پری چهره کز چرخ ماه
نیارد در او تیز کردن نگاه.
اسدی.
مرد چون در گرمابه نگاه کرد دهان او خون آلود دید. (سندبادنامه ص 152).
ای کاش نکردمی نگاه از دیده
بر دل نزدی عشق تو راه از دیده.
سعدی.
چو دشمن که درشعر سعدی نگاه
به نفرت کند ز اندرون سیاه.
سعدی.
که یکی از زمین نگاه کند
به تأمل به مشتری و زحل.
سعدی.
سر از شرمندگی بالا نمی کرد
نگاه الا به پشت پا نمی کرد.
جامی.
، تأمل کردن. اندیشیدن. (یادداشت مؤلف). دقت کردن. به دقت نظر کردن:
به خط پدرت آن جهاندار شاه
تو را اندر آن کرد باید نگاه.
فردوسی.
پرستنده باشی و جوینده راه
به فرمان هاژرف کردن نگاه.
فردوسی.
به اخترشناسان بفرمود شاه
که تا کرد هریک به اختر نگاه.
فردوسی.
چون نگاه کرده آید اصل ستون است و خیمه بدان به پای است. (تاریخ بیهقی ص 386). چون نگاه کرده آید محمود و مسعود... دو آفتاب روشن بودند. (تاریخ بیهقی ص 93). مردم را چون نیکو نگاه کرده آید بهایم اندر آن با وی یکسان است. (تاریخ بیهقی ص 96).
نبود دانش در حال آفرینش خویش
نگاه کردم ز آغاز تا به آخر کار.
ناصرخسرو.
کرد مردی در آن میانه نگاه
گشت از ابلهی کور آگاه.
سنائی.
چاه است و راه و دیدۀ بینا و آفتاب
تاآدمی نگاه کند پیش پای خویش.
سعدی.
، ملاحظه کردن. مشاهده کردن. دیدن. (یادداشت مؤلف) .نگریستن. درنگریستن:
یکی استواری فرستاد شاه
بدان تا کندکار موبد نگاه
که آن زهر شد بر تنش کارگر...
فردوسی.
نگاه کن که به نوروز چون شده ست جهان
چو کارنامۀ مانی در آبگون قرطاس.
منوچهری.
نگاه کن که چو فرمان دیو ظاهر شد
نماند فرمان در خلق خویش یزدان را.
ناصرخسرو.
نگاه می کنم از پیش رایت خورشید
که می رود به افق پرچم سیاه ظلام.
سعدی.
در همه گیتی نگاه کردم و بازآمدم
صورت کس خوب نیست پیش تصاویر او.
سعدی.
کسی به دیدۀ انکار اگر نگاه کند
نشان صورت یوسف دهد به ناخوبی.
سعدی.
به یاد شخص نزارم که غرق خون دل است
هلال را ز کنار شفق کنید نگاه.
حافظ.
، تحقیق کردن. بررسی کردن: مرا دل بر حدیث آمنه بسته بود تا نزدیک آمنه شوم و نگاه کنم تا چه بوده است. (تاریخ سیستان). باز عبدالرحمان گفت سه روز زمان بباید تا نیکو نگاه کنیم. (تاریخ سیستان) .گفتند چرا کردی ؟ گفت نگاه کردم تا فراخ شد. (تاریخ سیستان)، التفات کردن. توجه کردن. عنایت کردن. نظر کردن. اعتنا کردن:
همی رفت با لشکر از دژ به راه
نکرد ایچ بهرام یل را نگاه.
فردوسی.
نه این بود چشم امیدم به شاه
کز این سان کند سوی کهتر نگاه.
فردوسی.
به مرو اندرون بود لشکر دو ماه
به خوبی نکرد او به ما برنگاه.
فردوسی.
نکرد اندر این داستانها نگاه
ز بدگوی و بخت بد آمد گناه.
فردوسی.
یارب که تو در بهشت باشی
تا کس نکند نگاه در حور.
سعدی.
دگر نوبت آمد به نزدیک شاه
نکرد آن فرومایه در وی نگاه.
سعدی.
دو بامداد گر آید کسی به خدمت شاه
سوم هرآینه در وی کند به لطف نگاه.
سعدی.
، تصور کردن. به نظر آوردن. پیش بینی کردن:
تو باب مرا از چه کردی تباه
چنین روز بد را نکردی نگاه.
فردوسی.
، پیدا کردن. به دست آوردن. (یادداشت مؤلف) :
ببرده ست روشن دل او ز راه
یکی چاره مان کرد باید نگاه.
فردوسی.
مگر کو یکی نامه نزدیک شاه
فرستد کند رای اورا نگاه.
فردوسی.
، نگاه داشتن. جلوگیری کردن. ممانعت کردن: علاج خاصۀ او (صرع) آن است که... معده را با یارج فیقرا و شراب افسنتین پاک می کنند و از تخمه و ناگواریدن طعام نگاه کنند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، طمع کردن. متعرض چیزی شدن.
- نگاه کردن بر (به) چیزی، متعرض آن شدن. در آن طمع بستن:
کسی کو کند بر زن کس نگاه
چو خصمش بیاید به نزدیک شاه.
فردوسی.
توتا برنهادی به مردی کلاه
بر ایران نکرد ایچ دشمن نگاه.
فردوسی.
- نگاه کردن در (اندر) چیزی، در آن طمع بستن. (یادداشت مؤلف) :
بسی بد که بیکار بد تخت شاه
نکرد اندر او هیچ کهتر نگاه
جهان را به مردی نگه داشتند
یکی چشم بر تخت نگماشتند.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(غِرْ /غَرْ رَ / رِ کَ دَ)
نظر کردن. نگاه کردن. (فرهنگ فارسی معین). دیدن. نگرستن، ملاحظه کردن. (فرهنگ فارسی معین). به دقت نظر کردن. توجه کردن. نظارت کردن: و او در کار ملک نگرش کردی و امر و نهی دادی. (تاریخ بخارا ص 9).
نگارینا بکن نگرش به کارم
چو می دانی که من ز غمت فگارم.
؟ (از المعجم).
، رعایت کردن. (فرهنگ فارسی معین). التفات کردن. عنایت کردن. نظر کردن. مورد عنایت و نظر قرار دادن: و یعقوب مر او را (مهدی عباسی را) کارهای نیک نمودی چون رباطها و پل ها و درویشان را نگرش کردن، همه بگفتی و مهدی اجابت کردی. (ترجمه طبری بلعمی). مهتری مکه به یک بارگی بدو شد و خلق را نیکو همی داشت و درویشان را نگرش همی کرد. (ترجمه طبری بلعمی). نه خرد باشد و نه حمیت که مرا چنان خداوندی دارد که چندین نگرش کند به دست کسی فکند که خدای داند او بر من ناحفاظی کند. (تاریخ سیستان)
لغت نامه دهخدا
نگاه کردن نظرکردن، ملاحظه کردن رعایت کردن، دقت کردن توجه کردن: نگارینا بکن نگرش بکارم چو میدانی که من زغمت فکارم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نگاه کردن
تصویر نگاه کردن
نظر کردن دیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تماشا کردن، دیدن، رمق، مشاهده کردن، نظاره کردن، نظر کردن، نگریستن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصویری از نگاه کردن
تصویر نگاه کردن
للنّظر
دیکشنری فارسی به عربی
تصویری از نگاه کردن
تصویر نگاه کردن
Gaze, Look
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از نگاه کردن
تصویر نگاه کردن
regarder
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از نگاه کردن
تصویر نگاه کردن
смотреть
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از نگاه کردن
تصویر نگاه کردن
凝视 , 看
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از نگاه کردن
تصویر نگاه کردن
olhar
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از نگاه کردن
تصویر نگاه کردن
دیکھنا , دیکھنا
دیکشنری فارسی به اردو
تصویری از نگاه کردن
تصویر نگاه کردن
จ้อง , มอง
دیکشنری فارسی به تایلندی
تصویری از نگاه کردن
تصویر نگاه کردن
להסתכל
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از نگاه کردن
تصویر نگاه کردن
見つめる , 見る
دیکشنری فارسی به ژاپنی
تصویری از نگاه کردن
تصویر نگاه کردن
kutazama, tazama
دیکشنری فارسی به سواحیلی
تصویری از نگاه کردن
تصویر نگاه کردن
дивитися
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از نگاه کردن
تصویر نگاه کردن
응시하다 , 보다
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از نگاه کردن
تصویر نگاه کردن
göz atmak, bakmak
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از نگاه کردن
تصویر نگاه کردن
menatap, melihat
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از نگاه کردن
تصویر نگاه کردن
তাকানো , দেখা
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از نگاه کردن
تصویر نگاه کردن
patrzeć
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از نگاه کردن
تصویر نگاه کردن
fissare, guardare
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از نگاه کردن
تصویر نگاه کردن
schauen
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از نگاه کردن
تصویر نگاه کردن
staren, kijken
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از نگاه کردن
تصویر نگاه کردن
देखना , देखना
دیکشنری فارسی به هندی